حتی مرده ها نیز قصه می گویند. «زیگفرید» به وسط کلبه، جایی که پدرش دراز کشیده بود، نگاه کرد. انگار منتظر بود پدرش صحبت کند، اما پدرش هیچ حرفی نمی زد زیرا مرده بود. «اینار اندرسون» روی میز دراز کشیده بود، دست ها را زیر سر گذاشته و زانوهایش کمی خم شده بود. او را به همان شکلی که یخ زده بود، پیدا کرده بودند.
او بیرون از کلبه، روی دریاچه ی یخ زده، کنار سگ هایش افتاده بود. کنار سگ هایی که صبورانه و بسته به افسار سورتمه، انتظار او را می کشیدند. پوست «اینار» خاکستری شده بود. آنقدر هوا سرد بود که با وجود گرمای کلبه، تکه های برف و یخ هنوز روی ریش و ابروهایش می درخشید.
«زیگ» در حالی که بی حرکت روی صندلی نشسته بود، به پدرش خیره شده و منتظر بود تا بلند شود، دوباره بخندد، و حرف بزند، اما این اتفاق نمی افتاد.