رمانی خیره کننده.
ترکیبی هیجان انگیز از درامای زندگی انسان، سوررئالیسم و تمثیل.
«آلموند» پیرنگ چندلایه ی این اثر را با درخششی ماورایی پیوند می زند.
من در اتاقم بودم و تکالیفم را می نوشتم، مطلبی کسالت آور درباره ی اختلاف ساعت انگلستان با بقیه ی کشورها. شبی سرد بود و باران بر دشت می بارید. سرم را پیوسته از روی میزم بلند می کردم و به بیرون نگاه می کردم.
به این نتیجه رسیدم که اگر با سرعت خیلی زیاد حرکت کنید، می توانید به مقصد دلخواهتان، پیش از زمان شروع سفر، برسید. این را ننوشتم، بلکه چیزی را که آن ها می خواستند، نوشتم: این که اگر در «استونی گیت»، ساعت فلان و بهمان باشد، آن وقت، ساعت در نیویورک چنین و چنان خواهد بود.
حوصله ام سر رفته بود. بعد پدربزرگ در اتاقم را زد و آن را مقابل من، روی میزم گذاشت. تکه ای مستطیلی از زغال سنگ بود که مانند آن اسب کوچک، صیقل داده شده و خطوط عمیقی روی آن، نقش بسته بود.
اومدم اینجا کمی نظرات رو درباره اش ببینم و ترغیب بشم ادامه اش بدم اما هیچی به هیچی..بسیار حوصله سر بر بود. با خوندن حدودا پنجاه صفحهی اول هیچ چیزی دستگیرم نشد. امیدوارم اگر روزی ادامه اش دادم ، بیش از حال درکش کنم.