داستانی مسحورکننده درباره دو دنیای در هم شکسته.
خانم «بلیک» به شکلی تأثیرگذار درباره شکنندگی زندگی می نویسد.
رمانی خیره کننده و غم انگیز.
«اما» دلش می خواست به عقب برگردد، ولی نمی شد. وقت نبود. آسمان عمیق به نظر می رسید. از آن صبح هایی بود که هوا گرم تر بود. گاهی این اتفاق می افتاد. انگار ماه می به آرامی در این صبح ژانویه پا گذاشته بود. هیچ بادی نمی وزید. آن ها زیر آسمان ساکت صبحگاهی، پیاده می رفتند و «اما» فکر کرد که کاش می توانست زمان را میان دستانش کش بیاورد.
هزاران جنازه در قلب لندن روی هم تلنبار شده بودند، ولی از آغاز سال، «هیتلر» اعصاب لندن را به بازی گرفته بود. در ژانویه، سه شب پشت سر هم، آنجا را بمباران کرده بود و بعد به مدت یک هفته هیچ خبری نبود و دوباره بمبارانی شدیدتر، و دوباره هیچ. دوباره یک روز در مارس و بعد دوباره برای مدتی خبری نبود-به اندازه ای که زنبق ها گل بدهند و علف های کنار رودخانه ی «تیمز» برویند.
و از آن پس، خاطره ی آن شب ها همیشه با مردم بود؛ سریع قدم برمی داشتند و حواسشان دائم به آسمان بود. آیا امشب دوباره می آیند؟ یا دیگر تمام شده؟ هیچ وقت نمی توانستند حدس بزنند. با لباس و آماده ی فرار، به رختخواب می رفتند.