داستانی که به شکل غیرمنتظره ای تکان دهنده است.
یکی از جسورانه ترین و خلاقانه ترین آثار ادبیات فانتزی در سال های اخیر.
تازه و هیجان انگیز.
کوئنتین یکی از شعبده هایش را انجام داد. کسی متوجهش نشد. سه نفری در آن سرما با هم روی پیاده روی ناهموار کنار خیابان راه می رفتند؛ جیمز، جولیا و کوئنتین. جیمز و جولیا دست هم را گرفته بودند. حالا دیگر اینطور شده بود. پیاده رو زیاد عریض نبود، برای همین کوئنتین مثل بچه های اخمو پشت سر آن دو راه می رفت. ترجیح می داد فقط او باشد و جولیا یا فقط خودش؛ اما نمی شد هم خدا را داشته باشد هم خرما را. حداقل از اوضاع فعلی که همین را می شد برداشت کرد.
کوئنتین لاغر بود و قدبلند اما از روی عادت قوز می کرد، جوری که انگار سعی داشت در برابر باد ناشناخته ای که از آسمان می وزید، دوام بیاورد؛ بادی که قرار بود پیش از همه قدبلندها را هدف قرار دهد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
افتضاع بود
البته افتضاح
طبق گفتهی یکی از نویسندهها این کتاب به بخشهای دارکتر دنیای جادوگری اشاره میکنه... مجموعه موردعلاقمه🤍✨
خیلی رمان مسخره ای بود و از خریدش پشیمون شدم
اصلا به دلم ننشست به معنای واقعی خیلی ″آبکی″ بود و هرچقد منظر نقطه اوج داستان بودم چیزی گیرم نیومد و این حتی تو جلدای بعدی بدتر شد، چیز جالبی تو این کتاب نمیتونید پیدا کنید فقط یه رمان ساده از اونایی که دوره راهنمایی دبیرستان از توی برنامههای رمانی گوشی پیدا میکردیم:)... گول جلدشو نخورید جلدش قشنگه🤣🤣
میخوام بخرم