کتاب راهی طولانی که رفتم

A Long Way Gone
خاطرات یک کودک سرباز
کد کتاب : 1551
مترجم :
شابک : 978-600-7642-41-2
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 299
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2007
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

نامزد جایزه کوییل

برنده جایزه الکس

از پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز

برنده ی جایزه ی بوک بروز سال 2008

معرفی کتاب راهی طولانی که رفتم اثر اسماعیل به آ

کتاب راهی طولانی که رفتم، اثری نوشته ی اسماعیل به آ است که اولین بار در سال 2007 به چاپ رسید. در بیش از پنجاه جنگ بزرگ و کوچکی که در سراسر جهان برپاست، حدود سیصد هزار کودک سرباز حضور دارند. اسماعیل به آ قبلا یکی از همین سربازان کوچک بود. جنگ از نقطه نظر یک کودک سرباز چگونه است؟ انسان چگونه به یک قاتل تبدیل می شود؟ روزنامه نگاران و حتی رمان نویسان متعددی سعی کرده اند زندگی کودکان سرباز را به تصویر بکشند اما کتاب راهی طولانی که رفتم، نخستین شرح اول شخص از فردی است که به عنوان یک کودک در جهنم جنگ پا گذاشت و از آن جان سالم به در برد. نویسنده در این کتاب، داستانی به یاد ماندنی و تکان دهنده را روایت می کند: این که چگونه در دوازده سالگی از دست شورشیان مهاجم فرار کرد و در سرزمینی با خشونت های بی پایان سرگردان شد؛ در سیزده سالگی در ارتش به کار گرفته شد و دریافت که علیرغم ذات مهربان و آرام خود، می تواند چه کارهای ترسناکی را به انجام برساند.

کتاب راهی طولانی که رفتم

اسماعیل به آ
اسماعیل به آ، زاده ی 23 نوامبر 1980، نویسنده و فعال حقوق بشر اهل سیرالئون است.به آ در سال 1991 به دلیل آغاز جنگ داخلی در کشور و هجوم شورشیان به محل زندگی اش، مجبور به فرار و ترک خانه شد. او پس از ماه ها سرگردانی به همراه پسرهایی دیگر، در دوازده سالگی مجبور شد که به ارتش بپیوندد و یک کودک سرباز شود. به آ سه سال در جنگ حضور داشت تا این که توسط نیروهای یونیسف نجات داده شد. او سپس به آمریکا نقل مکان کرد و در زمینه ی حقوق بشر شروع به فعالیت کرد.
نکوداشت های کتاب راهی طولانی که رفتم
A rare and mesmerizing account.
شرحی کمیاب و مسحورکننده.
Barnes & Noble

Absorbing.
جذاب.
Publishers Weekly Publishers Weekly

An extraordinary work.
اثری خارق العاده.
The Guardian

قسمت هایی از کتاب راهی طولانی که رفتم (لذت متن)
وقتی بچه بودم، پدرم می گفت: «اگر زنده هستی، امید به روزی بهتر و رخ دادن اتفاقی خوب وجود دارد. اما اگر هیچ چیز خوبی در سرنوشت انسان باقی نمانده باشد، او خواهد مرد.» در طی سفرم به این گفته فکر می کردم که باعث می شد همچنان به حرکت ادامه دهم، حتی مواقعی که نمی دانستم به کجا می روم. آن کلمات عاملی برای به حرکت دادن روحم به سمت جلو شدند، و باعث شدند تا زنده بمانم.

داستان های زیادی که درباره ی جنگ گفته می شد، باعث شده بود این طور به نظر برسد که آن ها در سرزمینی دوردست و متفاوت رخ می دهند. تازه هنگامی که آوارگان جنگی شروع به عبور از شهر ما کردند، به تدریج متوجه می شدیم که در جنگ حقیقت داشت، در کشور ما رخ می داد. خانواده هایی که صدها مایل پیاده پیموده بودند، تعریف می کردند که چگونه بستگانشان کشته و خانه هایشان سوزانده شده بود. بعضی از مردم دلشان برای آن ها می سوخت و جایی را برای ماندنشان پیشنهاد می کردند، اما بیشتر آوارگان قبول نمی کردند، چون می گفتند جنگ بالاخره به شهر ما هم می رسد. کودکان این خانواده ها به ما نگاه نمی کردند و با صدای خرد کردن چوب و یا صدای سنگ پرتابی از تیرکمان بچه های در حال شکار پرندگان، که به سقف حلبی می خورد، از جا می پریدند. هنگامی که بزرگترهای این کودکان مناطق جنگی، با بزرگترهای شهر من صحبت می کردند، غرق در افکار خود می شدند. جدا از خستگی و سوءتغذیشان معلوم بود چیزی ذهنشان را می آزرد، چیزی که اگر همه ی آن را برای ما تعریف می کردند، باور نمی کردیم.