وقتی بچه بودم، پدرم می گفت: «اگر زنده هستی، امید به روزی بهتر و رخ دادن اتفاقی خوب وجود دارد. اما اگر هیچ چیز خوبی در سرنوشت انسان باقی نمانده باشد، او خواهد مرد.» در طی سفرم به این گفته فکر می کردم که باعث می شد همچنان به حرکت ادامه دهم، حتی مواقعی که نمی دانستم به کجا می روم. آن کلمات عاملی برای به حرکت دادن روحم به سمت جلو شدند، و باعث شدند تا زنده بمانم.
داستان های زیادی که درباره ی جنگ گفته می شد، باعث شده بود این طور به نظر برسد که آن ها در سرزمینی دوردست و متفاوت رخ می دهند. تازه هنگامی که آوارگان جنگی شروع به عبور از شهر ما کردند، به تدریج متوجه می شدیم که در جنگ حقیقت داشت، در کشور ما رخ می داد. خانواده هایی که صدها مایل پیاده پیموده بودند، تعریف می کردند که چگونه بستگانشان کشته و خانه هایشان سوزانده شده بود. بعضی از مردم دلشان برای آن ها می سوخت و جایی را برای ماندنشان پیشنهاد می کردند، اما بیشتر آوارگان قبول نمی کردند، چون می گفتند جنگ بالاخره به شهر ما هم می رسد. کودکان این خانواده ها به ما نگاه نمی کردند و با صدای خرد کردن چوب و یا صدای سنگ پرتابی از تیرکمان بچه های در حال شکار پرندگان، که به سقف حلبی می خورد، از جا می پریدند. هنگامی که بزرگترهای این کودکان مناطق جنگی، با بزرگترهای شهر من صحبت می کردند، غرق در افکار خود می شدند. جدا از خستگی و سوءتغذیشان معلوم بود چیزی ذهنشان را می آزرد، چیزی که اگر همه ی آن را برای ما تعریف می کردند، باور نمی کردیم.