کتاب آشغالدونی

Dump
کد کتاب : 5935
شابک : 9786003763555
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 104
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1978
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب آشغالدونی اثر غلامحسین ساعدی

"آشغالدونی" داستانی است به قلم "غلامحسین ساعدی" که از دریچه ی نگاه اول شخص بیان می شود. این شخص علی است که پسری نوجوان و شهرستانی بوده و همراه پدرش به تکدی گری می پردازد. شخصیت دیگر داستان یک دلال خون فروش است که علی و پدرش حین گدایی به طور اتفاقی با او برخورد می کنند. او خون فقرا را در ازای پول دریافت می کند و حالا علی که حدودا هفده سال دارد، به همراه پدر بیمارش به محل خونگیری می رود تا خونشان را بفروشند. علی خون می دهد اما پدرش به دلیل بیماری نمی تواند و به پیشنهاد همان دلال به بیمارستانی می روند که همه چیز را برایشان تغییر خواهد داد. علی پس از ورود به محیط بیمارستان و آشنایی با پرسنل آنجا، کارهایی برای خودش دست و پا می کند که هر روز بیشتر او را از آن نوجوان فقیر و ساده به فردی تبهکار تبدیل می کند. او به دختری به نام زهرا دل می بازد و کم کم با فروش غذای دزدیده شده از بیمارستان، بردن فقرا برای فروختن خون و خبرچینی برای مامورهای امنیتی، روز به روز بیشتر در این منجلاب که نامش "آشغالدونی" است فرو می رود.
علی تا اواخر داستان که دیگر از شخصیت گیج و ساده اش فاصله گرفته و برای خودش جایگاهی یافته، اسمی ندارد. او ذاتا شخصیت شروری ندارد اما قرار گرفتن در محیطی که استعاره ی "آشغالدونی" برای آن به کار رفته، سبب رشد سرطان وار خصوصیات منفی در او می شود. بیمارستان در این قصه ، در واقع نماد یک شهر و اوضاع فرهنگی حاکم بر اجتماع آن روزهای ایران است؛ فرهنگی که بقا و بدست آوردن پول در آن باید به هر قیمتی صورت بگیرد.

کتاب آشغالدونی

غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی (زادهٔ ۲۴ دی ۱۳۱۴، تبریز – درگذشتهٔ ۲ آذر ۱۳۶۴، پاریس) با نام مستعارِ گوهرِ مراد، نویسنده و پزشک ایرانی بود. ساعدی نمایشنامه نیز می‌نوشت و پس از بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامه‌نویسان زبان فارسی به‌شمار می‌رفت.ساعدی در ادبیات و اندیشهٔ سیاسی از پیروان جلال آل احمد به‌شمار می‌رفت؛ و از اوایل تشکیل کانون نویسندگان ایران بدان پیوست.
قسمت هایی از کتاب آشغالدونی (لذت متن)
عصری بابام حالش خوب نبود، پای دیوار دراز کشیده بود و بریده بریده نفس می کشید. بعد چند بار بالا آوردن، رنگش برگشته، زرد شده بود، پای چشم هاش باد کرده بود، پلک هاش می لرزید و دست هاش بی خودی تکان می خورد. من نشسته بودم کنار جدول خیابان اوقاتم تلخ بود، حوصله نداشتم، منتظر بودم بابام خواب بره، بلند شم و سری به خیابان روبروئی بزنم که پر دار و درخت بود و رفت و آمد زیادی داشت. که صدای زهرا رو شنیدم. پشت نرده ها ایستاده بود و با نیش باز منو می پایید. بلند شدم و جلو رفتم. با صدای لوسی پرسید: «چه کار می کردی؟» گفتم: «هیچ کار.» دست منو گرفت تو مشتش و گفت: «حوصله ت سر رفته؟» جواب ندادم دستمو عقب کشیدم. دوربرشو نگاه کرد و گفت: «می خوای بیای تو، مریضخونه رو تماشا کنی؟» گفتم: «آره که می خوام.»

کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمه‏ های غروب، درخت‏ها و گوشه و کنارهای خالی را پر می‏ کرد. رفت و آمد مردم و ماشین‏ ها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!» و من گفتم: «من که دیگه برنمی‏ گردم.» بابام با التماس گفت: «تو چه‏ ات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟» و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دست‏هایش را به پشت زده بود و تسمه‏ای را به جای تسبیح لای انگشت‏هاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.» بابام پرسید: «کیه؟» گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده...»