صدای روشن شدن ماشین به گوش رسید. نمی دانستند به کجا می روند. از این و آن چیزهایی درباره دستگیری مردم شنیده بودند. داداش کمال راجع به شکنجه و کشتن و دستگیری مردم برای آن ها چیزهایی گفته بود. اما تا آن وقت نمی توانستند این چیزها را باور کنند حالا این واقعه برای آن ها هم اتفاق می افتاد. می ترسیدند. اما با خودشان بگو مگو داشتند که ساکت باشند که آبرویشان نرود. که به آن ها ترسو نگویند. نمی دانستند پدر و مادرشان و نرگس و سعید و مادربزرگ کجا هستند. می رفتند. اما نمی دانستند به کجا. کمی آنطرف تر ماشین ایستاد یکی گفت: «پائین بیایید.» مأمورها پائین رفتند. و آن دو را هم پیاده کردند و به سویی بردند. یکی دستور داد: «شما بروید سراغ آن یکی، خانه اش آن طرف هاست. آدرسش را که دارید کاملا مواظب باشید اسلحه دارد.»
در زمان شاه برای بمب گذارها و ضد ایران و ایرانیها و نوکر بیگانهها شکنجه مختصری بوده خیلی کم که ای کاش شاه محکمتر و پر قدرتر با مخالفان برخورد میکرد مخصوصا سال پنجاه هفت که اجازه کشتن نداد دلش نمیامد دستور شلیک بده
در باره ساواک و شکنجه در زمان شاه اغراق شده
فوق العاده جان کاه