پیش از آن که نامه رسان زنگ در را بفشارد در به رویش گشوده شد و اندام اقای زاهدی نمایان شد. او لبخند بر لب اورد ه با گفتن “سلام صبح بخیر نامه دارید” پاکت سفید رنگ را بسوی اقای زاهدی دراز کرد. اقای زاهدی که تا پیش از روبرو شدن با نامه رسان خیالش اسوده بود با دیدن پاکت اخم بر پیشانی اش ظاهر شد و موجب شد با مرد سرد و خشک برخورد کند و نامه را با بی میلی از دستش بگیرد. نامه رسان دریافت که پیام اور شادی نبوده و حامل اخبار مسرت بخشی نیست. بدون کلامی دیگر موتور گازی اش را روشن کرد و از انجا دور شد. اقای زاهدی قدم روی پله حیاط خانه گذاشت و با بانگی رسا صدا زد:
آیدا که از صدای پدر سر از در هال بیرون آورده بود و به پدر می نگریست با دیدن پاکت در دست او، خوشحال به حیاط دوید و او هم با بانگی بلند فریاد کشید: بالاخره رسید. پدر به چهره شاد دخترش نگریست و از سر افسوس سر تکان داد و با انداختن آن به روی زمین از خانه خارج شد. با آن که هر دو سالی یکبار به وقت رسیدن نوروز چنین نامه ای به دست آن ها می رسید اما آقای زاهدی در هیچ یک از سال های گذشته هم از رسیدن دعوت نامه احساس خوشحالی نکرده بود. زیرا...