می دانستم که نباید از جایم تکان بخورم و عکس العملی نشان دهم. فقط یک حرکت و بیان جمله ای کوتاه می توانست باعث گریزش شود. به عقب برگشت و با تعجب به من که چشم به او داشتم، نگریست. در حالی که سنگینی نگاهش گونه هایم را می سوزاند، کوشید بدون این که در دیدگانش رنگ آشنایی نمایان شود، از کنارم بگذرد. دیگر نمی توانستم در انتهای راه، به ابتدایش برگردم و...
کتاب افسانه دل