پدر آن دیگری، سال های اولیه ی بعد از انقلاب را شرح می دهد و سخت گیری هایی که آن زمان در مورد رابطه دختران و پسران اعمال می شد، در بخش هایی از کتاب بازگو و درباره شان نقد شده است. بیشتر از دیالوگ ها و گفت وگوی بین شخصیت ها، روایت های داستان به چشم می خورند. پدر آن دیگری و روایت هایش بیشتر از اینکه کلام محور باشند، پر شده اند از رنگ ها، بوها و مزه های مختلف. پر از احساسات گوناگون تلخ و شیرین.
کتاب حاضر روایت گر دوران کودکی پسری ست که زندگی عادی ندارد و مثل هم سن و سال هایش زندگی نمی کند. شهاب، راوی داستان، در روز تولد بیست سالگی اش با دیدن عکسی خاطرات دوران کودکی اش را مرور می کند و آن را برای مخاطب شرح می دهد. شهاب از تحقیرهای پدرش خسته شده، شهابی که از تبعیض های پدرش بین او و برادر بزرگش آرش رنج می برد. آرشی که درس خوان و با استعداد است و همین ویژگی ها باعث جلب تمام توجه پدر خانواده به آرش می شود، به طوری که پدر دو پسرش را با هم مقایسه می کند و در مقابل آرش باهوش، شهاب خنگ قرار می گیرد. در این بین شهاب برای دفاع از خود سکوت می کند. عملا اعتراض می کند اما اعتراض او بی صداست. او به اصطلاح لالی انتخابی و یا سکوت پیشگی گزینشی را برمی گزیند و هیچوقت با هیچ کسی حتی اطرافیان نزدیک و درجه یکش صحبت نمی کند.
مادر امروز برای 20 سالگی ام جشن تولد مفصلی گرفته و من به دور از هیاهوی دوستان، بیست سال گذشته را مرور می کنم. از روزی که به خنگیم پی بردم، نسبت به این کلمه حساس شدم، وقتی به این اسم صدایم می کردند عصبانی می شدم یا جیغ می کشیدم، چیزی را می شکستم یا کسی را می زدم و یک خرابکاری درست و حسابی راه می انداختم ولی از آن لحظه که واقعیت را پذیرفتم حالت هایم عوض شد، با شنیدن این اسم عصبانی نمیشدم ولی انگار چیزی راه گلویم را می بست، در کنجی می نشستم زانوهایم را بغل می کردم و آرزو می کردم از این هم کوچک تر شوم آنقدر کوچک که هیچ کس نتواند مرا ببیند و این برای بچه چهار ساله رنج بزرگی است.
دخترعمویم «فرشته» مرا بخاطر خنگ بودنم خیلی دوست داشت. مرا «خنگول کوچولوی من» صدا می کرد و در آغوشم می گرفت. چقدر از بویش خوشم می آمد. او هم از کارهای من خوشحال می شد و می خندید، شکلات و بستنی برایم می خرید. من شکلات و بستنی خیلی دوست داشتم ولی از اینکه او خوشحال می شد، بیشتر خوشم می آمد. حاضر بودم هرکاری بکنم تا او بیشتر و بیشتر خوشحال شود. آن ها همیشه با خنده به من خنگ می گفتند من هم طبیعتا فکر می کردم خنگ حرف خوبیست. نمی دانستم، مردم بخاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند. خوب چه کنم من خنگ بودم دیگر.
من فیلمش رو دیدم و نمیدونستم کتابش هست.. فیلمش عالیه، حتما کتابشم خوبه
چقد کتاب قشنگ و روان و سادهای بود .آخرای کتاب گریهم گرفت .چقد عمیق بود با خوندن این کتاب فهمیدم که بچهها خنگ نیستن همه چیو میفهمن
نویسنده خیلی خوب احساسات شهاب رو بیان کرده و برای کارهایی که شهاب انجام میداد و به نظر دیگران از عقب ماندگی شهاب بود توجیه میکرد
در بین ما چقد شهاب هایی داریم که هیچ وقت مادربزرگ نمیبینن و غرق در اسی و ببیها شده اند کاشکی حداقل ناصر نباشیم حتی به قیمت خسرو بودنمان
کتاب خیلی جالب و قشنگی بود من بیشتر از سه بار خوندمش اما باز هم برام جالبه