همیشه از کارهای پروانه تعجب میکردم. اصلا به فکر آبروی آقا جونش نبود.توی خیابون بلند حرف میزد و به ویترین مغازه ها نگاه میکرد،گاهی هم می ایستاد و یک چیزایی رو به من نشون میداد .هر چی میگفتم زشته،بیا بریم، محل نمیزاشت . حتی یکبار منو از اون طرف خیابون صدا کرد،اون هم به اسم کوچیک،نزدیک بود از خجالت آب بشم برم توی زمین.خدا رحم کرد که هیچکدوم از داداشام اون اطراف نبودند و گرنه خدا میدونه چی میشد.
حداقل انتظاری که از بچه هام داشتم یکم درک و همدلی بود، حتی اونا هم حاضر نشدند به عنوان یک انسان، حقی برای من قائل بشن من فقط وقتی ارزش دارم که مادر اونا باشم و در خدمتشون به قول معروف:
خود را ز برای ما نمی خواهد کس
ما را همه از برای خود می خواهند.