کتاب آبشوران

Collection of Stories
داستان های کوتاه
کد کتاب : 6845
شابک : 9789643622541
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 128
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1975
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 15
زودترین زمان ارسال : 9 اردیبهشت

معرفی کتاب آبشوران اثر علی اشرف درویشیان

کتاب "آبشوران" مجموعه ای است از داستان های کوتاه که "علی اشرف درویشیان" آن ها را به رشته ی تحریر درآورده است. از عناوین داستان های این مجموعه می توان به "خانه ما"، "ماهی ها و غازها"، "باغچهٔ کوچک"، "دو ماهی در نقلدان"، "بیالون"، "بیماری"، "حمام"، "بی"، "ننه جان چه شده؟"، "عمو بزرگه"، "صلح" و "آب پاش" اشاره کرد. "علی اشرف درویشیان" همچون دیگر آثارش در این مجموعه ی داستانی هم رویکردی رئالیستی داشته و مانند همیشه، روند داستان ها را به شکلی واقع گرایانه پیش برده است.
وی از جمله نویسندگانی است که قلم خود را بر داستان زندگی طبقه ی فقیر و فرودست جامعه متمرکز کرده است و برخلاف جایگاه حاشیه ای این قشر وسیع در اجتماع، اینجا در داستان های "علی اشرف درویشیان" همواره آن ها هستند که در مرکز توجه واقع می شوند. مجموعه ی "آبشوران"، خاطرات کودکی و نوجوانی نویسنده را در قالب داستان به خواننده ارائه می کند و نام مجموعه هم از محله ی "آبشوران" کرمانشاه که "علی اشرف درویشیان" در آن زندگی می کرده، برگرفته شده است. پس زمینه ی قصه های مجموعه ی "آبشوران"، ماجراهایی است که چند کودک در این محله رقم می زنند و در میان بازی های کودکانه شان، داستان زندگی جریان دارد. البته خود این محله نیز گاهی شخصیت پیدا می کند و در قالب های خاصی با کاراکترهای کتاب تعامل دارد. "آبشوران" گاه زمین بازی کودکان است و گاه مثل یک مامور به کوچه و پس کوچه هایش سرک می کشد. هر چه که هست، "آبشوران" خواندنی است و این جذابیت و گیرایی، از قلم "علی اشرف درویشیان" که "آبشوران" او را در دامان خود پروریده، برآمده است.

کتاب آبشوران

علی اشرف درویشیان
علی‌اشرف درویشیان (زاده ۳ شهریور ۱۳۲۰ - درگذشته ۴ آبان ۱۳۹۶) داستان‌نویس و پژوهشگر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. درویشیان برخی از نوشته‌هایش را پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران با نام مستعار «لطیف تلخستانی»منتشر می‌کرد.
قسمت هایی از کتاب آبشوران (لذت متن)
پس از آن که کیسه کشیدنمان تمام می شد، نوبت من می رسید که بابام را کیسه بکشم، چون پسر بزرگتر بودم. در حالی که او را کیسه می کشیدم، مرتب می گفت: «سفت بکش! سفت تر مگر نان نخورده ای، ای مجنون لاغر؟!» تمام زورم را می زدم ولی باز بابام راضی نبود. از یارو بمال! چند نفری که دور و برمان نشسته بودند، ناگهان ساکت می شدند و رو به ما می کردند. می خواستند بفهمند "یارو" چیست؟ یارو دیگر چه معجونی است! اما یارو روشور بود. از یارو بمال مگر کری! سفت تر! ای شیربرنج سرد!»

عدازظهر پنجشنبه بود؛ مثل همهٔ پنجشنبه ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه. اواخر پاییز بود. اتاق هنوز نم داشت. یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیرکرسی خوابیده بود. آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت؛ دلم می خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند می شد، بهانه می گرفت و کتکمان می زد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدول ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربه هایی بودند که شب ها، دزدکی توی جامان می بردیم. دست هامان را می لیسیدند و برایمان خرخر می کردند؛ اما تا غافل می شدیم، می رفتند و پای بابا را گاز می گرفتند و می لیسیدند و بابام پرتشان می کرد تو حیاط. شعر کودک یتیم را زمزمه می کردیم که کوزه اش شکسته بود. به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود. از مدرسه که آمدم مرد. شاید دست گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم، آن وقت بمیرد. من که آمدم کز بود. موچه کشیدم نیامد. رفتم نزدیک، سرش را زمین گذاشت و مرد. آفتاب می پرید. اگر توی آشورا می رفتم، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود. حوصلهٔ بیرون رفتن را نداشتم. کرسی مرا به خودش چسبانده بود. بابام خرخر می کرد. گرسنه ام بود؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم. ننه با التماس گفته بود: «به پیر به پیغمبر، پول ندارم دوباره نان بخرم.» بعد گفته بود: بگین به امام رضا نان نمی خوریم!»