پس از آن که کیسه کشیدنمان تمام می شد، نوبت من می رسید که بابام را کیسه بکشم، چون پسر بزرگتر بودم. در حالی که او را کیسه می کشیدم، مرتب می گفت: «سفت بکش! سفت تر مگر نان نخورده ای، ای مجنون لاغر؟!» تمام زورم را می زدم ولی باز بابام راضی نبود. از یارو بمال! چند نفری که دور و برمان نشسته بودند، ناگهان ساکت می شدند و رو به ما می کردند. می خواستند بفهمند "یارو" چیست؟ یارو دیگر چه معجونی است! اما یارو روشور بود. از یارو بمال مگر کری! سفت تر! ای شیربرنج سرد!»
عدازظهر پنجشنبه بود؛ مثل همهٔ پنجشنبه ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه. اواخر پاییز بود. اتاق هنوز نم داشت. یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیرکرسی خوابیده بود. آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت؛ دلم می خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند می شد، بهانه می گرفت و کتکمان می زد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدول ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربه هایی بودند که شب ها، دزدکی توی جامان می بردیم. دست هامان را می لیسیدند و برایمان خرخر می کردند؛ اما تا غافل می شدیم، می رفتند و پای بابا را گاز می گرفتند و می لیسیدند و بابام پرتشان می کرد تو حیاط. شعر کودک یتیم را زمزمه می کردیم که کوزه اش شکسته بود. به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود. از مدرسه که آمدم مرد. شاید دست گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم، آن وقت بمیرد. من که آمدم کز بود. موچه کشیدم نیامد. رفتم نزدیک، سرش را زمین گذاشت و مرد. آفتاب می پرید. اگر توی آشورا می رفتم، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود. حوصلهٔ بیرون رفتن را نداشتم. کرسی مرا به خودش چسبانده بود. بابام خرخر می کرد. گرسنه ام بود؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم. ننه با التماس گفته بود: «به پیر به پیغمبر، پول ندارم دوباره نان بخرم.» بعد گفته بود: بگین به امام رضا نان نمی خوریم!»