سیلور من یعنی مرد نقره ای. بیحرکت که بماند با یک مجسمه ی فلزی هیچ تفاوتی ندارد. تازه خودش را که تکان بدهد، دست بالا مثل یک آدم آهنی میشود. موی نقره ای، صورت نقره ای، لباس نقره ای، کفش نقره ای، دست نقره ای... فقط دودوی مردمک چشمهای خاکستریش هستند که نوعی از حیات را در او نشان میدهند؛ تازه اگر آن پلکهای سنگین نقره ای بگذارند...
پدر و مادر میخندند و دست بچه را میگیرند و از سیلورمن فاصله میگیرند. پدر به بچه یاد میدهد که این هم روشی است برای پول درآوردن. کمی فکر میکند. پوزخندی میزند، نیمنگاهی به مادر میاندازد و میگوید البته شاید هم برای پول از دست دادن... بعد به کودک اشاره میکند که 25 سنت از قلکش را باید به مادر بدهد. کودک برمیگردد و لب ور میچیند و غمناک به سیلورمن نگاه میکند. سیلورمن نیز انگار منتظر همین نگاه بوده است، با چشمان بیروحش زل میزند به کودک.
لاصه به ت بگویم، هیچ وقت مرخصی از گلوی مان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار "با نوای کاروان " آهنگران، یک بار "هم راه شو عزیز" شجریان، یک بار "چار فصل" ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با "گل پری جون" بی کیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه...