کاترین للن: در آغاز این مصاحبه، شما به نکته ای اشاره کردید: «تئاتر را خانه خودم می دانم و احساس می کنم در خانه خودم هستم.» منظورتان از این جمله چه بود؟ اریک-امانوئل اشمیت: فراموش نکنید که من در بالای یک بالکن- تپه ی فورویر- به دنیا آمدم و تمام دنیا و مردمش را زیر پاهایم حس می کردم و این از بلندی نگاه کردن، سرنوشت از پیش تعیین شده ی من بود که به من حس روی سن بودن را می داد! ولی دلیل جدی ترش این است که تنها در تئاتر بود که قلبم برای دیگری شروع به زدن و تپیدن کرد. ک.ل: تپیدن قلب برای دیگری؟ یادم می آید یک روز مادرم، من و خواهرم را روی پله های در ورودی تئاتر سلستن با دو بلیت در جیب گذاشت و به ما قول داد که سه ساعت بعد به دنبالمان می آید. در سالنی پر از جمعیت، خانمی ترش رو و عبوس که راهنمای سالن بود ما را در ردیف اول نشاند، که این موضوع باعث دلخوری فلورانس شد: «از اینجا فقط می تونیم سوراخای دماغ بازیگران را ببینیم و مفتخر به دریافت بزاق دهانشان بشیم!» من حتی قبل از اینکه پرده ها بالا بروند، مجذوب و مسحور بودم! جذب چی ؟ جذب خود پرده. یک تابلوی بزرگ که روی آن را با پارچه ی مخملی ضخیمی پوشانده بودند، پر از چین بود و به دوردوزی هایی طلایی مزین و دو طرف آن نیز به گیره هایی از جنس نقره وصل شده بود. البته این حقه از نظر من هم نازل و هم مجلل و با شکوه جلوه می کرد. نازل از این لحاظ که نقوش برجسته را می پوشاند و مجلل به این دلیل که این چشم نوازی ساختگی و دروغین توهمی زیبا از تمامی این چین های زیبا ایجاد می کرد.