دختر با دیدن پروانه که از پشت پنجره برای او شکلک درمی آورد، خنده اش می گیرد و چادر گل دار صورتی اش را روی دهان می کشد. مرد رد نگاه او را می گیرد و می بیند زهره، بچه را از جلوی پنجره کنار می کشد. حوریه به ستون ایوان تکیه می دهد و به مرد نگاه می کند؛ به قد بلند و هیکل چهارشانه اش. این بار رسول سرش را پایین می اندازد و نفسش را در سینه حبس می کند. زود وسط ایوان و کنار حوریه می نشیند تا نتواند دوباره براندازش کند. می ترسد سرووضعش دختر را بترساند. همسر اولش همیشه می گفت او فقط یک غول عصبانی است.