ما سال هاست که توی همین باغ نحسی سیزده بدر را در می کنیم. امسال متوجه شدم که باغ چه قدر شلوغ شده و خانواده چه قدر بزرگ تر. من و داداش اما بی زاد و رودیم. هیچ وقت نتوانستیم با دوتا خواهر مثل خودمان نزدیک شویم. مثل ما یک شکل و هم فکر، مثل یک روح در دو تن. هیچ وقت خاستگاری نرفتیم. بعد از فوت آقاجان و آبجی در همان خانه ماندیم و هی تعمیرش کردیم. بقالی را هم به سوپرمارکت تبدیل کردیم و شدیم آقا سوپری. همه جور دختر در سوپر می دیدیم. تمام دختران و زنان محله را می شناختیم و با آن ها صمیمی بودیم. یک جور محرم شان بودیم...