کتاب کانال مهتاب

Kanale Mahtab
کد کتاب : 58053
شابک : 978-9642028801
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب کانال مهتاب اثر اکبر صحرایی

داستان های خوشخوان، پر کشش و دلنشین کتاب پیش رو در حال و هوای هشت سال دفاع مقدس به سر می برند و از پاکی، صداقت، صمیمیت و لحظات نابی که در دل جبهه ها در آن روزهای پر آشوب و پر خطر برقرار بود حکایت دارند. تاریخ خلق این داستان ها به اواخر دهه هشتاد برمی گردد و شیوه ی روایت به گونه ای است که تصاویری قابل درک و زنده را در ذهن خواننده خلق می کند تصاویری که ریشه در وقایعی نه چندان دور دارند.

کتاب کانال مهتاب

اکبر صحرایی
اکبر صحرائی (زاده ۱۳۳۹ در شیراز) نویسنده معاصر ایرانی است. او با رمان حافظ هفت برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد و سه دوره نیز برنده جایزه کتاب سال دفاع مقدس شده‌است.وی دانش‌آموخته رشته مدیریت دولتی است. صحرایی سال ۱۳۶۵ داستان‌نویسی را آغاز کرده‌است. صحرائی نویسندگی را با شهریار مندنی پور آغاز کرده‌است. جنگ مسیر زندگی حرفه ای صحرایی را تعیین کرد و دغدغه نگارش خاطرات خود و دوستانش در این دوران او را در مسیر نویسندگی قرار داد. او در این خصوص می‌گوید: «با نوشتن ...
قسمت هایی از کتاب کانال مهتاب (لذت متن)
از پشت خاکریز کوتاه، خیره ماندم به رودخانه، تیغ خورشید صبحگاهی، اریب کشیده شده بود به دجله. آب سنگین و خروشان با صدایی یکنواخت موج برمی داشت و لوله می شد. زور زدم تا آب دهانم را قورت دهم؛ اما آب تو دهانم جمع نشد تا گره گلویم را باز کنم. ته حلقم می سوخت و لب هایم به هم چسبیده و از هم باز نمی شد. -دارعلی! دارعلی! تانکا… تانکا می خوان خاکریز رو دور بزنن! فریاد مجید پرده گوشم را لرزاند. سرگرداندم طرف چپ خاکریز، تانک “تی-72” با بالشتک های محافظ، مغرور، گاز داد، داخل چاله ماهوری افتاد و بیرون آمد. بعد دود کرد و از شنی های پهنش گل پاشید به اطراف. دو، سه، آر.پی.جی شلیک شد طرف تانک؛ اما بی فایده بود. یا نمی خورد یا می خورد به بالشتک های محافظ. یکی از تانک ها با آتش تیربارش بی محابا پیش آمد و چسبید به خاکریز و سینه بالا داد. هرچه زور زد جم نخورد و فقط دود بود که هوا می رفت. خیلی زود کوه آهن، شد آتش…! خط، برای مدت کوتاهی آرامش پیدا کرد. مجید را نگاه کردم، گرد و خاک، موهای سر و صورتش را کم رنگ نشان می داد. لابد فقط موهای زیر کلاه کاموایی قهوه ای رنگش بود که سهمی از خاک نبرده بود. گفتم: -آقا مجید با یی تعداد کم نیرو، تا کی باید بمونیم؟ با دست چانه اش را گرفت و چشم ریز کرد تو چشمم. _ترسیدی؟ خیره شدم جای خوب شده سالک سمت چپ صورتش. گفتم: -تو نترسیدی مجید؟ دست از زیر چانه اش برداشت. -تو وجود همه ما ترس هس، یکی زود بروزش می ده، یکی دیر. مهم اینه که چه طوری باهاش تا کنی. تازه، ترس همیشه هم بد نیست. -حالا تکلیف چیه مجید؟ -با قرارگاه تماس گرفتم. اگه تا غروب مقاومت کنیم، بچه ها تجهیزات و امکانات رو انتقال می دن جزیره “مجنون”. بعدش می کشیم عقب.