از پشت خاکریز کوتاه، خیره ماندم به رودخانه، تیغ خورشید صبحگاهی، اریب کشیده شده بود به دجله. آب سنگین و خروشان با صدایی یکنواخت موج برمی داشت و لوله می شد. زور زدم تا آب دهانم را قورت دهم؛ اما آب تو دهانم جمع نشد تا گره گلویم را باز کنم. ته حلقم می سوخت و لب هایم به هم چسبیده و از هم باز نمی شد. -دارعلی! دارعلی! تانکا… تانکا می خوان خاکریز رو دور بزنن! فریاد مجید پرده گوشم را لرزاند. سرگرداندم طرف چپ خاکریز، تانک “تی-72” با بالشتک های محافظ، مغرور، گاز داد، داخل چاله ماهوری افتاد و بیرون آمد. بعد دود کرد و از شنی های پهنش گل پاشید به اطراف. دو، سه، آر.پی.جی شلیک شد طرف تانک؛ اما بی فایده بود. یا نمی خورد یا می خورد به بالشتک های محافظ. یکی از تانک ها با آتش تیربارش بی محابا پیش آمد و چسبید به خاکریز و سینه بالا داد. هرچه زور زد جم نخورد و فقط دود بود که هوا می رفت. خیلی زود کوه آهن، شد آتش…! خط، برای مدت کوتاهی آرامش پیدا کرد. مجید را نگاه کردم، گرد و خاک، موهای سر و صورتش را کم رنگ نشان می داد. لابد فقط موهای زیر کلاه کاموایی قهوه ای رنگش بود که سهمی از خاک نبرده بود. گفتم: -آقا مجید با یی تعداد کم نیرو، تا کی باید بمونیم؟ با دست چانه اش را گرفت و چشم ریز کرد تو چشمم. _ترسیدی؟ خیره شدم جای خوب شده سالک سمت چپ صورتش. گفتم: -تو نترسیدی مجید؟ دست از زیر چانه اش برداشت. -تو وجود همه ما ترس هس، یکی زود بروزش می ده، یکی دیر. مهم اینه که چه طوری باهاش تا کنی. تازه، ترس همیشه هم بد نیست. -حالا تکلیف چیه مجید؟ -با قرارگاه تماس گرفتم. اگه تا غروب مقاومت کنیم، بچه ها تجهیزات و امکانات رو انتقال می دن جزیره “مجنون”. بعدش می کشیم عقب.