چیزها همان گونه که هستند. این کاسه، این میز، ماست سفید. در آخرین صبحانه، حضور محض همه ی این ها مرا فرا گرفته بود. این نان، این قالب کره. چیزها همان گونه که هستند. دستم، پوست لکه دار، بند انگشت با جای زخم، ناخن های کثیف. هر چیزی به شدت خودش بود، و در یک آن منبعی بود از جذابیت و خاص بودن. خرده نان های پخش شده و شیری که ریخته. به این ها خیره شدم. مثل آثار سزان همه چیز از شبکه ی تفاسیر انسانی رها بود. فنجانی کنار برشی از خربزه. فقط خودشان بودند. الان کلمه ها را می گویم فنجان، خربزه اما ذهن من در آن زمان بی کلمه بود. آن فنجان و خربزه چیزهای بی واژه ای بودند، در ارتباط نبودند، بخشی از یک جمله یا داستان هم نبودند و هیچ فاصله ای بین ما نبود. من داخل فنجان بودم و به خربزه چسبیده بودم. چشم هایم را چرخاندم و به مرد جوانی که آن طرف میز بود نگاه کردم. صورتش را به تازگی اصلاح کرده بود، تی شرت قرمزی پوشیده بود و روی انگشت وسطش را خالکوبی کرده بود. خالکوبی شکل حلقه ای بود که روی پوستش قلم زده بودند. نگاه کردم. بیسکویتی در دستش بود و برای این که مربا روی آن بمالد از چاقو استفاده می کرد. خیلی پرحرارت بود. مربا صورتی بود. انگشتان قوی هم حاضر بودند. من داشتم لمسشان می کردم. انگشت ها مرا لمس می کردند. نگاه کردن معادل لمس کردن بود. شاید کلمات از ما محافظت می کنند. کلمات سد راه جهان می شوند. الان این حرف را می زنم. آن موقع این فکر به ذهنم نیامد. من آن جا در میان همه ی این چیزها زبانم بسته شده بود. من واقعا درست آن جا بودم.