زمانی نه چندان دور، فرشته ی کوچولویی به اسم یوکی در یکی از جزایر بهشت به دنیا آمد. این جزیره جایی بود که همه ی فرشته کوچولوها آموزش می دیدند که چه طور از یه بچه ی زمینی مراقبت کنند.
فرشته کوچولوها با اشتیاق زیاد، منتظر می ماندند که به دستور خداوند و به نوبت، برای مراقبت از یه بچه به زمین فرستاده بشن. یوگی روزها و شب های زیادی رو منتظر موند، تو دلش آرزو می ک رد هر چه زودتر نوبتش برسه. یه روز که خیلی ناراحت بود با خودش گفت: چقدر دیگه باید منتظر دوست زمینی ام بمونم؟ برای اینکه آرزوش زودتر برآورده بشه با تمامی وجودش دعا کرد و تصور کرد که پیش دوست زمینی اش هست. و …