حالا که من مامان بودم، هوس کردم سری به عروسک های بالای کمدم بزنم که اجازه نداشتم با آن ها بازی کنم.صندلی را کنار کمد گذاشتم. از صندلی بالا رفتم تا عروسک های ممنوع را بردارم. مامان زیر چشمی مرا می پایید، ولی من خیلی جدی عروسک ها را پایین آوردم و از مامان خواستم وسایل خیاطی و بافتنی اش را که توی اتاق پخش و پلا بود جمع کند، ولی مامان گوش نکرد و همین طور داشت الگوی یک لباس را در می آورد و وقتی الگو خراب می شد، کاغذ را پاره می کرد و می رفت سراغ بعدی....