طالع بین پرسید: «تو را به حال مرگ رها کرده اند؟ » - بگو، باز هم بگو! طالع بین گفت: «یک بار با کاردی به تنت فرو کردند.» او سینه اش را برهنه کرد تا جای زخم را نشان دهد: «بله! دیگر چه؟» - و بعد تو را توی چاهی توی مزرعه ای در همان نزدیکی انداختند تا بمیری. مشتری که احساسات بر او غالب شده بود گفت: «اگر رهگذری به طور اتفاقی سرش را توی چاه نکرده بود، حتما مرده بودم.»