شیر از بس به قفس کوبیده بود زبانش بند آمده و نفس نفس می زد. گوش گربه را گرفت و او را بین زمین و آسمان بلند کرد و گفت: « من با این هیکل و این قدرت نتونستم میله هارو بشکنم. توی فسقلی چطور می تونی به تنهایی از این دارم فرار کنی؟»
😚 همین دیگه