از حالمان بخواهید بپرسید خیالی خوش و آسوده نداریم. این پرنده مجروح را التیامی دیگر نیست.
نامه ها چند ماهی است در پی هم مراسله گشته؛ تلگراف هم، به جانب یار ارسال شده؛ جواب ها نیامده.
این دوات خشکیده، حکایت حال ما دارد و این قلم از میان تهی، نوای دل ما. دستمان به کوک ساز مان هم نمی رود.
نوروز سلطانی نزدیک است. آدینه باجی تصنیف عقرب زلف کجت از منظومه ی شاه شهید را برحسب ساز تار مان تکلیف کرده؛
کو تار، کو دلی خوش که دستی ببرد بسوی ساز. تار و پود دلمان همه از هم گسسته. نوا و ندا بر نمی آید از این اندام چوبینه ی ساز
و دل مان. دستمان از سفره و طعام هم خودخواسته کوتاه است. طبیبان بسیار آمدند و رفتند بهر درمان. می گویند بیماری نامحسوس و درد گم است.
آنها قوه ی تشخیص ندارند. علت را درد آشنا می داند و بس. به قول حضرت خداوندگار مولانا، علت عاشق ز علت ها جداست. درد فراق و محنت دوری یار،
چاره به علاج طبیبان نیست. شیخ اجل سعدی علیه الرحمه و خواجه حافظ می دانند درد دل بنده و این دوست و مونس جان، حبه سلطان که از جای مان دارند
مرقوم می کنند این نامه را. ایشان با بنده یکی است و حال مان ؛ ادراک می کند و سوز قلبمان را پژواک. آرزومند بودیم قبل ترها کاش یار داشتند ما رهنمودشان بودیم.