هربار از هر چیزی به عشق تغییر مکان داده ام، باران رحمت را حس کرده ام. منظورم هر نوع دگرگونی ای ست: از ترس به عشق، از منطق به عشق و از نفرت به عشق. تنها کار لازم آن است که هنگام انجام هر کار احمقانه، زشت یا دردناکی، مچ خود را بگیریم و به هر حال خودمان را دوست داشته باشیم. ما باید مچ هر کس دیگری را نیز هنگام انجام هر کاری دوست نداریم، بگیریم و به هر حال آن شخص را دوست داشته باشیم. البته شاید لازم باشد حد و مرز مشخص کنیم، اما همین هم بخشی از عشق است. اگر بچه ها در یخچال را باز می گذارند، شاید لازم باشد آداب استفاده از یخچال را به آن ها بیاموزیم. پژوهش ها نشان داده اند که هشتاد و پنج درصد از پیام های ما به کودکان، منفی هستند: «نکن!»، «نرو!» و «چرا این کار را کردی؟». اینجاست که عشق می تواند ما را بسیار یاری دهد. اگر پیش از آن که به فرزندانمان بگوییم در یخچال را باز نگذارند، به عشق تغییر مکان داده باشیم، گفته هایمان بیش تر به دل آن ها می نشیند. شاید از آن مهم تر، هربار که از خشم، ترس یا حتی پذیرش به سوی عشق می رویم، آخرین لولای آگاهی را روغن کاری می کنیم؛ لولایی که مدت های زیادی با صدای بلند جیرجیر کرده است. مهارت نهایی زندگی آگاهانه این است که لولای آگاهی را چنان به خوبی روغن کاری کنیم که بتوانیم هر لحظه از چنگال ترس خارج شویم و در آغوش عشق قرار بگیریم. ترس، شکم ما را منقبض و عشق، آن را منبسط می کند. ترس، دست را مشت و عشق، آن را باز می کند. به همین دلیل، زندگی آگاهانه چنین سرشار است. این امکان که از جایگاه ترس عمل کنیم، در هر برهم کنشی موجود است؛ خواه این برهم کنش با شخصی دیگر باشد، خواه در فضاهای گسترده درونمان. در مرز میان آن کسی که هستیم و آن کسی که می توانیم باشیم، همواره شادی در جریان است.