پنجاه و چند سال است که هر روز و هر لحظه، آقا لولا می میرد و تنش ورم می کند، بابا می رود قهر، اسماعیل کله اش زیر اتوبوس می رود و جوان مرگ می شود، تن من عرق سرد می کند، توی دلم خالی می شود و زندگی طعم کوفت می گیرد ...
اینجا به جز آدم هایش، دیوارهایش هم دیگر حوصله ندارند. از کودکی هرگاه تنها می شدم دیوارها دهان باز می کردند جان می گرفتند و صدا می دادند و با صدایشان تنهایی ام را بر سرم می کو بیدند، همان صدای تاریکی، صدای بی صدایی، یک موج ممتد که دائم تکرار می شود...