تصمیم ها به نتیجه نمی رسید. هر کسی حرفی می زد و دیگران می گفتند حرف تو فایده ندارد. این راه حل خوبی نیست. ظرف های میوه خالی شد. کاسه های شراب تمام شد؛ اما آن چند نفر هنوز هم در دارالندوه حرف می زدند. ناگهان پیرمرد نجدی که خودش را از همه داناتر می دانست، دست بلند کرد. ابوجهل در میان سروصدای بقیه گفت: «بگذارید ببینم این ارباب نجدی چه می گوید؟ ما که هرچه گفتیم، گفت فایده ندارد. حتما حرف خودش خیلی با فایده است.» شب داشت تمام می شد و به صبح می رسید. صدای واق واق سگ ها بلند بود. شغال ها از دور جیغ می زدند. پیرمرد نجدی گفت: «به نظر من، از هر قبیله ای یک مرد شجاع انتخاب شود. بعد همه جمع شوند و در یک شب تاریک، به سمت خانه ی محمد بروند. آن گاه شمشیرهای شان را به دست بگیرند. دست جمعی به او حمله کنند و او را بکشند.» ابوسفیان خندید و گفت: «چه فکر خوبی؟!» امیه پرسید: «آن وقت جواب خاندان بنی هاشم را چه بدهیم؟!» پیرمرد نجدی گفت: «در این جا مرد قاتل یک نفر نیست که جواب بدهد. همه ی قبیله ها هستند. آن وقت همه پول زیادی روی هم می گذاریم و خون بهای محمد را می دهیم و بنی هاشم را ساکت می کنیم.»