ژاک رانسیر (Jacques Rancière) (۱۹۴۰-) فیلسوف فرانسوی، استاد فلسفه در مدرسهٔ دانش آموختگان اروپا در ساس فی و استاد بازنشستهٔ فلسفه در دانشگاه پاریس (سن دُنی) است. نام وی پس از همکاری در نگارش مشترک خوانش کاپیتال (۱۹۶۸) به همراه فیلسوف مارکسیست ساختارگرا، لوئی آلتوسر بر سر زبانها افتاد. رانسیر در صفحاتی از مقالهٔ اول کتاب آزادسازی تماشاگر که عنوان کتاب هم هست، به زندگی خود و نسل خود اشاره میکند که در آن از یک سو باید به مبارزهٔ اجتماعی و چالشهای طبقاتی و کمک به کارگران میپرداخت و از سوی دیگر به عنوان یک محقق و استاد خود را جدا از این طبقه باز میشناخت. وی در این مرحله با خواندن متون تاریخی و خاطرات دو کارگر که روز فراغتشان را به نوعی به شهود و تحقیق روشنفکرانه میگذرانند برمیخورد که در او تأثیر عمیقی میگذارد: از این پس او باور دارد که کارگر با محقق یا مشاهدهگر تفاوتی ندارد و تنها کاری که باید کرد این است که او را از این جایگاه و پیشفرضهایی که او را در مقام ناآگاه مطلق قرار میدهد خارج کرد.
آنچه در اینجا می بینیم این است که رانسیر به عنوان یک نظریه پرداز سیاسی صدایی منحصر به فرد ایجاد می کند.
نوشته های رانسیر یکی از معدود مفهوم سازی هایی را ارائه می دهد که چگونه باید به مقاومت ادامه دهیم.
می توان نقدهای متعددی را که تئاتر در سرتاسر تاریخش موضوع آنها بوده در واقع در فرمولی اساسی خلاصه کرد. من این فرمول را پارادوکس تماشاگر مینامم، پارادوکسی که احتمالا بنیادی تر از پارادوکس مشهور بازیگر است. این پارادوکس به آسانی صورت بندی می شود: تئاتر بدون تماشاگر وجود ندارد (ولو فقط تماشاگری یکه و پنهان، مثلا در نمایشنامه پسر حرامزاده اثر دیدرو که موجب شکل گیری رساله او می شود). اما از نظر متهم کنندگان، تماشاگر بودن به دو دلیل نوعی شر است. اولا نگریستن نقطه مقابل شناختن است: تماشاگر در برابر یک نمود در وضعیت جهل درباره روند تولید این نمود و نیز جهل درباره واقعیتی که این نمود مخفی اش میکند قرار دارد. ثانیا نگریستن نقطه مقابل عمل کردن است: تماشاگر سر جای خود بی حرکت و منفعل می ماند. تماشاگر بودن هم به معنی جدایی از قابلیت شناختن است و هم به معنی جدایی از قدرت عمل کردن.