خرگورک یک گورخر کوچولو بود.
یک روز نشسته بود بالای تپه اش و داشت درباره ی خودش فکر می کرد. خوب که فکر کرد، گفت: «خب، من الآن گرسنه نیستم. تشنه نیستم. خوابم نمی آید. بازی هم نمی خواهم. یک خرگورک وقتی اینجوری می شود، حتما باید یک کار تازه کند؛ کاری که تا م حالا نکرده است.»
می خواهی بدانی خرگورک چه کار تازه ای می کند؟ کتاب را بخوان تا بدانی!
کتاب غروب بازی