روزی روزگاری دختری بود شکمو. یک روز سر کالس، نزدیک جشن کارناوال، معلم به بچهها گفت: »اگر بچههای خوبی باشید و بافتن این پیراهن را تمام کنید، جایزه دونات دارید.« اما دختر بافتن بلد نبود، اجازه گرفت و به خانه رفت. توی اتاق، در را روی خودش بست و خوابید. وقتی به مدرسه برگشت، بچهها همهی دوناتها را خورده بودند. او هم گریان و ناالن پیش مادرش رفت و همهی ماجرا را تعریف کرد.