من معمولا کلاه روی سرم نمی گذارم. به کت و کراواتم نمی آید.ولی آن موقع اصلا چنین کاری نمی کردم.آهی کشیدم.به زرهی که کنار شومینه بود تکیه دادم.چه اشتباه بزرگی. زره لرزید و نقش زمین شد. ویژژژژژز. تبر تیزی از دست زره افتاد و نزدیک بود پوژه ام را نصف کند. من خیلی به سیبیل هایم حساسم!!!
گیج و منگ بلند شدم.سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. بعد یک آینه بالای شومینه دیدم.زل زدم تویش. زیر نور کمرنگ سالن منظره هولناکی دیدم.یک شبح با پوزه خاکستری از توی آینه زل زده بود بهم. جیررر گوش خراشی کشیدم. با لکنت گفتم: تو…تو دیگه کی…کی…کی هستی؟ چی…چی می خواهی؟ روی برگرداندم که فرار کنم.شبح هم رویش را کرد آن طرف. با نگرانی دمم را پیچ و تاب دادم. شبح هم دمش را پیچ و تاب داد. خم شدم و سیخونکش زدم.شبح هم سیخونکم زد. زیر لب گفتم: آخ. این که شبح نیست. این خودمم. چه جوری این قدر گاگول بازی در آوردم؟