من معمولا کلاه روی سرم نمی گذارم. به کت و کراواتم نمی آید.ولی آن موقع اصلا چنین کاری نمی کردم.آهی کشیدم.به زرهی که کنار شومینه بود تکیه دادم.چه اشتباه بزرگی. زره لرزید و نقش زمین شد. ویژژژژژز. تبر تیزی از دست زره افتاد و نزدیک بود پوژه ام را نصف کند. من خیلی به سیبیل هایم حساسم!!!
گیج و منگ بلند شدم.سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. بعد یک آینه بالای شومینه دیدم.زل زدم تویش. زیر نور کمرنگ سالن منظره هولناکی دیدم.یک شبح با پوزه خاکستری از توی آینه زل زده بود بهم. جیررر گوش خراشی کشیدم. با لکنت گفتم: تو…تو دیگه کی…کی…کی هستی؟ چی…چی می خواهی؟ روی برگرداندم که فرار کنم.شبح هم رویش را کرد آن طرف. با نگرانی دمم را پیچ و تاب دادم. شبح هم دمش را پیچ و تاب داد. خم شدم و سیخونکش زدم.شبح هم سیخونکم زد. زیر لب گفتم: آخ. این که شبح نیست. این خودمم. چه جوری این قدر گاگول بازی در آوردم؟
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
من یکی از بزرگترین طرفدارهای ماکاموشی هستم و سعی دارم همه مجموعه ماکاموشی را بخوانم به شما حتما حتما توصیه میکنم حتی شده بخریدش
سلام همهی صفحات کتاب مصورهست ،