پروانه تشنه اش بـود. آمـد سر چشمه آب بخورد که یک دفعه عکس خودش را در آب دید. داد زد: «های... وای... گل سرم افتاده توی آب.» قورباغه که روی سنگی نشسته بود، گفت: «گل سر؟» پروانه گفت: «بله. یـک گل سر قرمـز. امروز زدم به موهایم؛ ولی حالا نیست. افتاده توی آب. های... وای...» و زد زیـر گریـه. همه دور او جمـع شدند و گفتند: «گریه نکن. پیدا می شود.» پروانـه با گریـه گفت: «افتاده توی آب. چه طـوری پیدا می شود؟» قورباغـه خندیـد و گفت: «یک بپر، دو بپر، سه بپر می کنم، گل سر را پیدا می کنم.» و روی برگ، سه تا پرید و شیرجه زد توی آب چشمه. قورباغه کمی بعد، از آب بالا آمد. با چی؟ با گل سر؟ نه. با یک لنگه کفش. سنجاب قهوه ای با خوش حالی فـریاد زد: «وای، لنگه کفش من! هفته ی قبل گمش کرده بودم.» پروانه جیغ زد: «های... وای... پس گل سر قرمزم کو؟»