«سرنیزه های جادویی» با نبرد میان دیوان هوشنگ شاه آغاز میشود. سپاهیان هوشنگ نمیتوانند دیوان را شکست دهند. سرنیزههای سنگی آنان در بدن دیوان خرد میشود. نبرد آن روز میان آدمیان و دیوان با رعد و برق آسمان تمام میشود. دیوان این رعد و برق را نشانهٔ خشم آسمان میگیرند. هوشنگ شاه در پی چارهای است تا بتواند با دیوان بجنگد. یکی از سپاهیانی که دور آتش نشستهاند از میاناش سنگی سفت و سخت را پیدا میکند که شکسته نمیشود. هوشنگ که شاهد ماجراست از همه میخواهد که دنبال این سنگ بگردند، دنبال آهن! در نبرد بعدی، آدمیان با نیزههای آهنین دیوان را شکست میدهند.
کتاب سرنیزه های جادویی