در زمان های بسیار دور پهلوانی زندگی می کرد بنام سام نریمان، وی دلاوری بی همتا بود اما فرزندی نداشت. او از اینکه فرزندی ندارد بسیار ناراحت بود و شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز می کرد و از خدا می خواست که به او فرزندی بدهد. سال ها و ماه ها گذشت تا اینکه سرانجام همسرش باردار شد و بعد از نه ماه انتظار، همسر سام پسری به دنیا آورد که نامش را زال گذاشتند. اما این پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود. او با بچه های دیگر تفاوت داشت و تمام موی تنش سفید بود. وقتی مادر فرزندش را این گونه دید تا یک هفته به سام چیزی نگفت. چون می ترسید که سام از اینکه فرزندش با بچه های عادی تفاوت دارد بسیار ناراحت شود. خلاصه، بعد از یک هفته سکوت، دایهٔ زال تصمیم گرفت که موضوع را به سام بگوید. پس به نزد سام رفت و به او گفت: «ای پهلوان، همسر تو پسری به دنیا آورده که بسیار زیبا و تندرست و سالم است و هیچ عیب و نقصی در اندام او نمی بینی. تنها چیزی که هست اینکه تمام موی او از موی سر گرفته تا ابرو و مژه همه مانند برف سفید است. اما تو ناراحت نباش و ناسپاسی نکن و غمگین نشو. بین او و بچه های دیگر، جز رنگ مویش تفاوتی وجود ندارد پس با او با تبعیض برخورد نکن و او را بپذیر».