دوباره متولد شدن من نمی دانستم آسمان آبی است. من نمی توانستم روشنایی خورشید را صدا بزنم تا زمانی که کوچکترین صدایی را شنیدم و آنگاه دنیا انباشته از نور شد. من نه صدای سرودهای صبحگاهی را می شنیدم و نه صدای بال چکاوک را تا زمانی که او من را صدا زد. سپس جهان شروع به آواز خواندن کرد. کر، لال و کور، بر روی زمینش قدم می زدم. از هوای او نفس می کشیدم. مقداری از خاک از برای ناسپاسی در دستانم داشتم تا زمانی که شب تابستانی برای بخشیده شد. زمانی که روح مرده من زندگی و خداوند را پیدا کرد!