... خواب می دیدم؟ نمی دانستم. زمین سفید بود. مه روی زمین سفید می رقصید، زل زدم. هر دوشان را دیدم، جدا از هم. گول گیبی سر تا پا قرمز پوشیده بود و به طرف پنجره می آمد. سعید اما به سختی دیده می شد، مثل یک شبح سیاه، سرش پایین است. دختر وقتی به پنجره نزدیک شد، همه جا سفید شد. دوباره زل زدم؛ همه جا سفید و مه آلود بود. نقطه قرمز کوچکی را دیدم، مثل لکه خونی در برف؛ نقطه ها بزرگ شدند، جاری شدند، به طرف پنجره آمدند، خودش بود، گول گیبی. همه جا سفید شد. نمی دیدم، زل زدم، سعید از من فرار کرد، از خودش دور بود؛ تکان نمی خورد، سرش پایین بود، آرزو به دل ماندم که یک بار سرش را بلند کند، گول گیبی را ببیند، به من نگاه کند. مه می رقصید...