به زودی متوجه شدم که هیچ چاره ای ندارم جز اینکه کاری را انجام دهم که بروس گفت. من نمی توانستم تنهایی در چادر باقی بمانم. فقط لباس و کمی آب و غذا در کوله پشتی ام داشتم. پس وسایل هایم را برداشتم و رفتم بیرون. یکی از روزهای بد زندگی ام آن روز بود. سعی کردم بفهمم کجا هستم. ولی هیچ چیز مشخصی وجود نداشت. هیچ چیز در بیابان نبود غیر از شن و شن. وقتی که موقع غروب بود، متوجه چیز آشنایی روی زمین شدم. آن دستمال من بود. این یعنی این که من قبلا اینجا بوده ام! بعد فهمیدم که فقط دور خودم چرخیده ام. شروع کردم به گریه کردن و گفتم: “من گم شده ام! من می ترسم!”
من خیلی این کتاب را دوست دارم😂🙂