پدر: دو تا اتاق... همچین بدم نیست... خیلی ها جایی کوچیک تر از این زندگی می کنن. زنوب: [ترسان] ولی خب حالا... چرا... چرا... مادر: چرا چی؟ زنوب: چرا هر بار این صدا رو می شنویم می ذاریم می ریم؟ مادر و پدر هر دو نگاه شان را می دزدند. این صدا چیه؟ بگین بهم، بهم بگو مامان... مادر: زنوب، فرشته ی کوچولوم، صد بار بهت گفتم اینو نپرس. پدر: [طفره می رود] ما خودمونم نمی دونیم. اگه می دونستیم که بهت می گفتیم.