رمانی عمیقا تشویش آور درباره هراس های انزوا و بی توجهی.
داستانی تنگناهراسانه و هیجان انگیز.
برای مخاطبینی که از دانستن این که زندگی و عزیزانمان برای ما غریبه هستند، ترسی ندارند.
دهه چهل، بستری آماده برای گناه کردن بود. و دو دلیل برای آن وجود داشت: یا بیش از اندازه داشتی، یا به اندازه کافی نداشتی. در حقیقت دهه چهل زمانی بود که به راحتی می توانستی به خاطر قدرت، خشم یا احساس جا ماندن از بقیه، دست به کارهای بد بزنی.
انسان بودن، تحمل بار پوچی بود.
«اوگی» به غرور سطحی نگرانه همسرش با عشق می نگریست. همسرش دقیقا می دانست که چه هدف هایی دارد، و با این که به آن ها باور داشت، تقریبا در هر کاری که تصمیم به انجامش می گرفت، شکست می خورد.
خیلی بی سروته و مزخرف بود. هی میگفتم چرا به هیچ جا نمیرسه؟ چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟ اخرشم رو هوا ول میکرد ادم رو.
روند داستانی خوبی داشت اما داستانی رو نقل کرده که به هیچ پایانی ختم نشده. مثلا چرا همسر اوگی باغچه رو زیر و رو میکرده یا چرا بعد مرگش مادرش هم کار دخترش رو ادامه داده. از نظر پایان بندی ارزش خواندن ندارد ولی روند داستان بد نبود
داستان کوتاه وزیبایی بود، البته داستان از زبان دانای کل روایت میشود با یادآوری خاطرات اوگی وزندگی حال او، اوایل کمی روایت کسل کننده بود اما به سرعت داستان جذاب شد به خصوص تا حدودی با پرداختن به شرایط اوگی، اما آخرش چیزی بود که انتظار نداشتم وخسته از خواندن کتابی زیبا ماندم که اون هم قطعا بر میگرده به سرانجامی که دوست داشتم این داستان کوتاه داشته باشد.