پسر را به داخل غار کشاندند. نه دلیلش را می دانست و نه افرادی را که او را به سمت خود می کشاندند، می شناخت. در حقیقت، خودش را نیز نمی شناخت. وقتی داشت در مزارع پرسه می زد، مردانی ناشناس او را گرفتند و به غاری در داخل کوه کشاندند. به اعماق غار که رسیدند، پسر را بستند. قبل از رفتن، اطمینان حاصل کردند زنجیرهایی که دور اندامش پیچیده اند، او را کاملا بی حرکت نگه می دارند. او در تاریکی مدتی گریه کرد و فریاد کشید، اما هیچ کس به کمکش نیامد. بعد از اینکه گریه اش تمام شد، صدای خش خشی را از پشت سر شنید. “آن چیز” به سمت او می آمد. پسر با خوردن گوشت خام و سبزیجات خود را زنده نگه داشت. در جایی که او را بسته بودند، به صورت مچاله خوابید و همان جا اجابت مزاج کرد. گه گاه، پسربچه را با زنجیرهایی که به بدنش بسته بودند، بیرون غار می کشاندند. این اتفاق هر چند روز یک بار یا هرچند هفته یک بار رخ می داد. نور خورشید به داخل غار نمی رسید. هر زمان که او را بیرون غار می کشیدند، نور شدید بیرون او را آزار می داد. وقتی او را با زنجیر به هوا پرت می کردند، از درد و ترس فریاد می زد. او را به جایی می کشاندند و داخل آب یخ درخشان و بی موجی می انداختند. پسربچه شنا بلند نبود. اما اگر هم بلد بود، دست ها و پاهای بسته اش مانع شنا کردنش می شدند. فریاد می کشید و می لرزید. وقتی در شرف غرق شدن قرار می گرفت، ناگهان چیزی دوباره زنجیر را تکان می داد و او را به هوا پرتاب می کرد. از روی مسیرهای جنگلی و کوهستانی رد می شد و دوباره در غار می افتاد. داخل غار، که هوایی برای تنفس و زمینی ثابت زیر پای خود داشت، کمی احساس آرامش می کرد.
یکم ترسناکه خولاصهی داستانش ولی باز هم مشخص نیست که این داستان چه شخصیت هایی دارد یکم غیر عقلانی بنظر میرسه