ملانصرالدین روستایی عاقلی است. روز تولد حاکم، ملانصرالدین میخواهد به قصر برود و کمی انجیر تازه برای حاکم ببرد. اما نگهبانها راهش نمیدهند، چون لباسهایش کهنه است. او به خانه میرود و بهترین لباسها و کفش پوست اسبیاش را میپوشد و به قصر برمیگردد تا نقشهاش را عملی کند…