«روزی همراه یکی از رفقا برای گردش به کوفه رفته بودیم که آنجا شنیدیم «آقا شیخ محمدکاظم شیرازی» هم در آن شهر حضور دارند. ایشان مدتی بود به خاطر بیماری، اتاقی را کنار شط کوفه، (که به اصطلاح عربی قصر می گفتند) اجاره کرده و در آنجا سکونت داشتند. وقتی به دیدارش رفتیم روی تخت دراز کشیده و به سختی نفس می کشیدند. بعد از سلام احوالش را پرسیدیم در جواب گفت: حالم ان شاءالله خوب می شود؛ بعد درحالی که به سختی و شمرده شمرده حرف می زد شروع به طرح مسئله علمی از ما کرد و گفت: در اینجا از فرات ماهی می گیرند و فلس آن ها معلوم نیست (درحالی که به سختی چشمانش باز و بسته می شد حرفش را ادامه داد) ذبیح آن ها چه می شود؟ من می خواستم جوابی برای سوال ایشان بدهم اما رفیقم مانع شد و یواشکی به من گفت: نمی بینی حال ندارند! بعد از لحظاتی، وقتی که آقای شیرازی جوابی از ما نشنید به حرف آمد و گفت: شما ظاهرا دلتان برای من سوخته. اتفاقا اگر آدم در حال صحبت علمی بمیرد خیلی بهتر است.»