کتاب زندگینامه و خاطرات استاد حسین انصاریان

Hossein Ansarian
کد کتاب : 42571
شابک : 978-6000335045
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 1000
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب زندگینامه و خاطرات استاد حسین انصاریان اثر مجید جدیدی

حجت‌الاسلام حسین انصاریان، به اعتراف بسیاری از دانشمندان و آگاهان حوزه‌های مختلف علمی، دینی و اجتماعی، یکی از شخصیت‌های مهمی است که در نیم قرن اخیر نقش بسزایی در تربیت نسل فعلی کشور داشته است.

ایشان با قلم و سخنانش در تعالیم دینی و اجتماعی نقش مهمی ایفا کرده و به تربیت نسل جوان ایرانیان کمک بزرگی نموده است. در میان دوستداران آل‌الله و اهالی هیأت‌ها و روضه‌ها، ایشان به نام "شیخ حسین" معروف بوده و از دوران جوانی با وعظ و روضه‌خوانی با اکثر مردم ایران ارتباط برقرار کرده است. او به ویژه در دوران دفاع‌مقدس تاثیر گذاری بزرگی در جوانان داشته و معنویت بسیاری از آنان به وسیله سخنان و نواهای او تقویت شد. زمانی که پای منبر او شکوفا شد، اشک‌ها ویژگی معنویتی از سلحشورانی بود که بسیاری از آنها در راه فداکاری و شهادت در مسیر خداوند سوگند گرفتند.

کتاب حاضر برای ثبت تاریخ فعالیت‌های این عالم و واعظ معتبر، خاطراتی از مبارزات سیاسی ایشان، سفرهای تبلیغی قبل و بعد از انقلاب اسلامی، دوران دفاع‌مقدس، سفرهای خارجی و دیگر مسائل مرتبط با زندگی ایشان ارائه داده است. در این کتاب، علاوه بر متون، اسناد و تصاویر معتبر، خاطرات و تجربیات ایشان نیز به تفصیل آورده شده است.

کتاب زندگینامه و خاطرات استاد حسین انصاریان

دسته بندی های کتاب زندگینامه و خاطرات استاد حسین انصاریان
قسمت هایی از کتاب زندگینامه و خاطرات استاد حسین انصاریان (لذت متن)
گلوله مثل باران می بارید. از ماشین به پایین پریدیم و روی زمین دراز کشیدیم که خدا می داند با چه شدتی از اطراف ما گلوله و آتش رد می شد! حدود یک ساعت در این وضعیت بودیم که بعضی از بچه ها در آن صحنه شهید و مجروح شدند. آن روز، انفجارها به قدری شدت داشت که وقتی تمام شد و از روی زمین بلند شدیم، موج انفجار بر آقای « محسن طاهری » اثر گذاشته بود و می گفت: ما کجای برزخ هستیم؟ دیدم باید به او شکی وارد کنم. محکم با مشت به پشت او زدم و گفتم: ( محسن جان! هنوز وارد برزخ نشده ایم، مافاو هستیم و هنوز زنده ایم. ) او یک مرتبه مثل این که از خواب بیدار شود، بیدار شد و راه را به جلو ادامه دادیم. رفتیم تا به مقر فرماندهی رسیدیم؛ مقری که فرماندهی آن پس از شهادت « عباس کریمی و شهید همت » بر عهده « محمدرضا دستواره » بود. دستواره خیلی تعجب کرد و گفت: ( چرا تا این جا آمدید؟ خیلی خطرناک است!) گفتیم: ( خون ما که رنگین تر از بچه ها نیست ) و...