متولد پنجاه و هفتام، سالی که از زمین و آسمان گل و بلبل بارید و لابد خیلیها فکر کردند قرار است زندگی جور متفاوتی باشد یا بشود. خودم هشتاد و هشت دختردار شدم، همه متلک بارم کردند که چه موقع بچهدار شدن، انگار کف دستم را بو کرده بودم! مثل پدر و مادرم، من هم خوشخیالیهای خودم را داشتم، آنها فکر میکردند که بچه قرار است امید زندگیشان باشد، روزگار را از آنچه هست زیباتر کند و بشود مایه افتخار. بچهشان آنی نشد که می خواستند، سالهای بعدتر هم زندگی...