ساعت شش و نیم صبح بود. جستی زدم از تختخواب پایین آمدم. به صورتم، که از شدت گرما سرخ شده بود. آب سرد زدم. پنکه در طول شب خاموش شده بود. شاید «بی بی زینم» آن را خاموش کرده بود؛ او حتی در شب های خفه و گرم تابستان هم با یک ملافه کلفت خودش را می پوشاند و می خوابید