با صدای تیراندازی از خواب پریدم. نگاه کردم دیدم عراقی ها هستند! چیزی نمانده بود به ما برسند. بچه ها تیراندازی می کردند. می دانستیم اگر دیر بجنبیم، قتل عام می شویم. به طرف عراقی ها شلیک کردم. خشابم خالی شد. همان موقع یک عراقی را دیدم که از دژ بالا می آمد! هیکل گنده و ورزیده ای داشت؛ وحشت کردم! دست پاچه شدم. اگر به من می رسید درسته قورتم می داد! یکدفعه چشمم به قوطی کمپوت نزدیک افتاد. قوطی پر بود. برداشتم و با تمام قدرت به طرف آن غول بیابانی پرت کردم و...