سوسمار که نمی نمی دانست آنها برای چه از او می ترسند ، گفت :« من نمی خواهم شما را بخورم ، فقط میخواهم با شما بازی کنم ؛ آخر من در اسباب بازی فروشی با همه ی عروسک ها بازی می کردم .» عروسک هنوز دندان هایش از ترس به هم می خورد . دخترک گفت :« نه ، تو می خواهی ما را گول بزنی ، بعد که داریم بازی می کنیم، بیایی و ما را بخوری . بدو برو گوشه اتاق بنشین و گروه به مامان می گویم دعوایت کند