روزی روزگاری، پسر کوچکی بود که تک و تنها در کلبه ای چوبی زندگی می کرد. پسرک نقاشی را خیلی دوست داشت. او هر روز با آفتاب بیدار می شد، قلم مویش را به نور طلایی افق می زد و روی دیوار های کلبه گل آفتابگردان می کشید. یک روز صبح، پسرک از کشیدن گل های آفتاب گردان خسته شد. خواست نقاشی دیگری بکشد. قلم مویش را برداشت، نوکش را به آسمان زد و آبی آسمان و سرخی خورشید را به سقف کلبه اش آورد. بعد صبر کرد تا شب بیاید و …