پیشگوی بزرگ ، موهای پرنده را نوازش می کرد. نفس گرمش را به چهره ی پریده رنگ او می داد و احساس می کرد دریایی خروشان در سینه ی او موج می کوبد و می دانست که اگر او را به ناگاه بیدار می کرد، چنان بود که بال های پرنده شکسته شوند و خواب های پریشان او را اشفته و سرگشته کنند. به مهربانی عرق از پیشانی او پاک کرد، موهای بلندش را از روی چشمش کنار زد و راز بزرگی را که در سینه داشت برای او تعریف کرد تا شاید ارام ارام از خواب سنگین برخیزد. رگبار باران می بارید و تخته سنگ های کوهستان که به دل سیاه دره ها پرتاب می شدند ، وحشت زنان و مردان را بیشتر می کردند. غار پر از کودکانی بود که کسی از پدر و مادر ان ها نشان و خبری نداشت.