وشی روی نقشه داشت گم می شد که دودکش های بلند کوره های آجرپزی را پیدا کرد. از نوک بعضی از آن ها دود به آسمان می رفت، وشی گفت: «راه فرار از دست اصغر زیگیل همین دودکش ها هستند. وشان خواست فرار کند، از این دودکش بالا رفت. به نوک آن رسید و اگر نوکرهای اصغر زیگیل به او نرسیده بودند به آسمان رفته بود و الان رو یکی از همین ابرها برای خودش باران بازی می کرد. می دانی اصغر زیگیل سلطان دودکش های جهان است. همهٔ کارگرهایی که توی کوره پزخانه ها کار می کنند، مشتری او هستند. به دنیا هیچی ترسناک تر از راه هایی که به کوره پزخانه ها می رسند و اتاقک هایی که کارگرها در آن جا زندگی می کنند، نیست. وشان همیشه خداخدا می کرد تا نوبت پخش کوره پزخانه ها به او نیفتد، چقدر از آن جاها می ترسید و همیشه با یکی دیگر به آن جا می رفت. او فکر می کرد اگر تنها به کوره پزخانه ها می رفت یکی از آجرهای آن جا می شد و زیر دست و پا نابود می شد. قطاری از دل شهر می آمد و تا اعماق پایین شهر می رفت. شیشه های آینه ای داشت و می شد موهای پریشان و صورت های زیبا را توی آن دید. مانند اژدهایی زمین را می کند و از جهان تاریکی ها می گذشت و تا به روشنایی می رسید، آژیر می کشید. وشی گفت: «دودکش کوره پزخانه ها را ببین به جای درخت از زمین سبز شده اند.»