خانمجان اینجوری بود. اگر یکی اذیتش میکرد، پوستش را میکند. اگر تنهایی به سراغش میآمد و اذیتش میکرد، حسابش را میگذاشت کف دستش. اگر دلش میگرفت و برای بچههایش تنگ میشد، هزار جور کلک سر هم میکرد و تلفن را برمیداشت و به بچههایش زنگ میزد. خانمجان اینجوری بود. یک پیرزن کوچک خیلی بلا و بازیگوش که فکرها و کارهای عجیب و غریبی به سرش میزد.
کتاب داستان های خبیث 5